تحول فردی؟ شما قرار نیست تغییر کنید

انقدر سعی در تغییر خودتان نداشته باشید؛

شما نمیتوانید خودتان را تغییر دهید، حالا هرچقدر که میخواهید تلاش کنید! کار بیهوده ای است؛ شما نمیتوانید خودتان را تغییر دهید پس بهتر نیست که حتی برای این کار تلاش هم نکنید؟ بیخود انرژی و وقت با ارزشتان را صرف آب در هاون کوبیدن نکنید.

شما نمیتوانید ماهیت وجودی خودتان را تغییر دهید.
میدانم این حرف من بر خلاف تمام سمینار های موفقیت و کتاب های یک شبه موفق شوید و خودسازی میباشد. کاملا در جریانم!

ولی بیایید با خودتان روراست باشید. شما نمیتوانید خودتان را تغییر بدهید

مانند فرد تشنه ای که درون کویر گیر افتاده است و به دنبال سراب میرود و یا مانند مرد چاقی که به یک یخچال خالی زل زده است. هیچ چیزی آنجا نیست!

دست از دنبال کردنش بردارید و به جای آن کار دیگری انجام دهید.

مغز آشفته ی انسان
مغز آشفته ی انسان

چرا نمیتوانید خودتان را تغییر دهید؟

میپرسید که چرا نمیتوانید خودتان را تغییر دهید؟
زیرا تمام فلسفه ی تغییر یک ادعای خودسرانه و از زیر ساخت اشتباه است؛ تغییر چیزی است که شما خودتان برای خودتان در ذهنتان ساخته اید که با چنگ انداختن به آن حس بهتری داشته باشید….

من دیروز این مقاله را نوشته بودم اما امروز این مقاله اینجاست؛ من آن را امروز نوشته ام. آیا من تغییری کرده ام؟

برای سوال بالا هم پاسخ منفی و هم پاسخ مثبت درست میباشد و این بستگی به این دارد که من تغییر را چگونه تعریف کنم.

اساسا شما همیشه بطور مداوم هم در حال تغییر هستید و در عین حال هیچ تغییری نمیکنید؛ این موضوع صرفا بستگی به این دارد که شما چطور به این قضیه نگاه کنید.

تغییر خطاب کردن آنچه که انجا میدهید هیچ ماهیتی ندارد و در حقیقت تغییر خطی فرضی است که شما در ذهن خودتان آن را ترسیم کرده اید.

مارک منسون

من میتوانم تصمیم بگیرم که “تغییر کردن” برای من به معنی داشتن یک میلیارد پول در حساب بانکی ام باشد.
نتیجه ی این کار این خواهد بود که من تمام مدت یه گوشه خواهم نشست و خودم را برای ناتوان بودن در “تغییر کردن” سرزنش خواهم کرد.

تام غمگین

در نتیجه این قضیه هیچگاه نمیتواند تعریف درستی برای ” تغییرکردن ” باشد.

یا من حتی میتوانم برای خودم “تغییر کردن” را به این صورت تعریف کنم که مساوی باشد با نخوردن غذاهای فست فودی؛ اگر اینطور باشد که تغییر کردن یک کار بسیار راحت و آسان خواهد بود.

اما آیا واقعا تعریف من از “تغییر کردن” معنی خاصی دارد؟ نه راستش…!

تغییر که بود و چه کرد!؟

وقتی که افراد در مطب روان شناسشان یا حتی در حضور همسرشان ناله میکنند و قول میدهند که خودشان را تغییر دهند، در حقیقت قول به انجام چیزی میدهند که حتی وجود خارجی ندارد و تمامش ساخته ی ذهن افراد است.

اگر آنها سابقا به طور مرتب در حال دروغ گفتن بوده اند و اکنون تصمیم بگیرند که دروغ نگویند آیا واقعا به این معنی است که آنها برای همیشه درست شده اند؟
یعنی آنها دیگر هیچگاه دروغ نخواهند گفت؟ و حتی اگر نگویند، آیا واقعا اهمیتی خواهد داشت؟
آیا واقعا دروغ گفتن فرد باعث و بانی تمام مشکلات زندگی اش بوده است؟

اگر پاسخ سوالات بالا را میدانید لطفا به ما هم بگویید؛ میلیارد ها نفر در سراسر جهان میخواهند پاسخ این سوال را بدانند.

شما نمیدانید که تغییر دقیقا چیست زیرا شما حتی نمیدانید که دقیقا چه کسی هستید؟!

ما حتی نمیدانیم که ما دقیقا چه کسی هستیم! چه چیزی ما و شخصیت مان را تعریف میکند و چه چیزی باعث میشود که ما، ما باشیم؛ من، من باشم و تو، تو باشی؟

آکادمی کاریزما

اگر فردا صبح من از خواب بیدار شوم و تصمیم بگیرم که کاملا برعکس تمام کار هایی که هر روز انجام میدادم را انجام بدهم، آیا این به این معنی است که من یک انسان متفاوت هستم؟
یا به این معنی است که من همان آدم سابق هستم که صرفا تصمیم گرفته است کار های جدیدی را امتحان کند؟

و از همه مهم تر اینکه، کی اصلا براش مهمه!

من که برام مهم نیست و شما هم نباید برایتان مهم باشه!

تغییر مینویسیم، تعطیل میخوانیم!

اصولا استفاده از کلمه ی تغییر نادرست و اشتباه است.

میدانید مشکل استفاده از کلمه ی تغییر دقیقا چیست؟

مشکل استفاده از کلمه ی ” تغییر کردن” اینجاست که هویت و شخصیت شما را نیز قاطی و درگیر ماجرا میکند و هرگاه که صحبت از شخصیت و هویت شما در میان باشد، شما نسبت به مسائل مختلف وابستگی احساسی پیدا میکنید.

آکادمی کاریزما

در نتیجه شما عصبانی میشوید، خودتان و دیگران را سرزنش میکنید و هی به خودتان سر کوفت میزنید و دیگران را مقصر میدانید.

تا جایی که به این باور میرسید که شما یک انسان بدرد نخور و بی مصرف هستید که هیچ امید و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی و نسبت به دنیا ندارد؛ چرا؟
چون صرفا نمیتوانید آن تغییر افسانه ای را که در مغزتان آنرا ساخته اید را به دست بیاورید و یا آن تغییر را در خودتان ایجاد کنید.

نمیتوانید چون یک سراب واهی است.

اینکه با خودتان بگویید ” میخواهم شروع کنم و از این به بعد هر هفته به باشگاه بروم” یک چیز است، و اینکه به خودتان بگویید ” بالاخره زمان آن رسیده است که من تغییر کنم و به انسانی تبدیل شوم که از این به بعد حاضر است هر هفته به باشگاه برود، یک انسان رویایی و محبوب همه”! یک چیز کاملا متفاوت.

ادعای اول ساده است، شما صرفا تصمیم گرفته اید و میخواهید که به باشگاه بروید، پس صرفا به باشگاه میروید (یا نمیروید).

اما ادعای دوم اشاره میکند که برای اینکه شما بتوانید به باشگاه بروید باید به یک شخص کاملا متفاوتی تبدیل شده باشید؛ باید به یک انسان ایده آل و سخت کوش تبدیل شده باشید که بتوانید به باشگاه بروید!

این طرز فکر باعث خواهد شد تا سپر های عاطفی در مغز شما بالا بروند، زیرا مغز شما در مقابل چنین چیزی مقاومت میکند! یک چیزی میخواهد ماهیت شمارا تغییر دهد و مقاومت در مقابل آن از اصول اساسی قانون بقا است.

تنها در صورتی که در حالت دوم با این شرایط موفق شوید (که نخواهید شد) شما به این حس خوب و رضایتمندی از خودتان به عنوان “یک انسان جدید” دست خواهید یافت.

اما مشکل این جاست که این حس خوب صرفا تا زمانی باقی خواهد ماند که شما دوباره سر موضوعی اعصابتان خورد شود و دوباره احساس بدی نسبت به خودتان داشته باشید.

و باز هم اگر شکست بخورید، شما شروع خواهید کرد به سرزنش کردن و تنبیه و توبیخ کردن خودتان به دلیل اینکه نمیتوانید به آن انسان رویایی تبدیل شوید.

مسئله را شخصی نکنید!

مشکل اصلی دخیل کردن شخصیتتان در فرایند تغییر نیز همین است

زیرا هر گاه که شکست بخورید با خودتان میگویید “لعنت بهش شاید من ازون دسته آدم هایی نیستم که برای موفق شدن ساخته شدن، شاید من تا ابد همین آشغالی که هستم میمونم”.

با خودتان خواهید گفت که ” شاید من برای این کار ساخته نشدم پس چرا خودمو اذیت کنم. چرا اصلا تلاش کنم”.

همه ی این ها به این دلیل است که شما این ویژگی ها را به شخصیت خودتان را بسط داده اید و شما از شکستتان در این مسیر به عنوان نمادی بهره برده اید که باعث میشود بلند شوید و قلمتان را بردارید و شروع کنید برای آزمون آخر هفته تان تست زنی کنید تا خودتان را به عنوان یک انسان کنکوری راضی کنید.

اگر شکست بخورید از خودتان نا امید خواهید شد و به مرور زمان دیگر هیچ انگیزه ای برای “تغییر” یا حتی انجام دادن هر کار مفیدی در زندگی تان نخواهید داشت.

در آن سوی سکه اگر شما موفق شوید، دقیقا مانند مصرف مواد مخدر، شما به یک خوشنودی و خوشحالی آنی خواهید رسید که هر چند برای مدتی کوتاه، شما را از خود و شرایط زندگی تان دور خواهد کرد.

اما خیلی زود ان خوشنودی از بین خواهد رفت و شما با خود حقیقی تان تنها خواهید ماند و نیاز به این پیدا خواهید کرد که برای خودتان یک “تغییر” جدید تعریف کنید تا بتوانید دوباره احساس انسان بودن داشته باشید.

شما به یک “تغییر جدید” نیاز خواهید داشت تا به آن دست یابید و به دنبال آن بیوفتید. شما مانند یک معتاد به مواد روان گردان، به تغییر در شخصیتتان معتاد خواهید شد.

بگذارید کمکتان کنم، میخوام با شما رو راست باشم؛ هیچ چیزی به عنوان “فرد موفق ایده آل” وجود ندارد.

کسی نیست که برای انجام دادن کاری ایده آل باشد و برای کاری زاده شده باشد.

فردی با عنوان “فرد ذاتا سازنده” وجود ندارد؛
آنها صرفا افرادی هستند که هر از چند گاهی یک کار سازنده و مفید انجام میدهند.

هم چنین هیچ کسی یک انسان دوست داشتنی تمام عیار نیست، آنها صرفا افرادی هستند که کمتر از خود راضی هستند و دیگران را با افکار خودپسندانه شان از خودشان میرنجانند.

همه چیز دنیا درباره شما نیست؛ در حقیقت مسائل بسیار معدودی هستند که به شما مربوط میشوند و درباره شما هستند.

مارک منسون

شخصیت مستقل خودت را بساز

باید شخصیت مستقل خودتان را تعریف کنید.

در کتاب هنر بیخیالی از مارک منسون، او در باره اینکه چطور میتوانید شخصیتی بسازید که برای کامل شدن نیازی به کمترین میزان تاثیر از سایر مسائل و تعاریف داشته باشد، نوشته است.

زیرا زمانی که ما تعیین میکنیم که فلان تعاریف به خصوص، شخصیت ما به عنوان یک انسان را میسازند، زمانی که یک مجموعه از رفتار و افکار را به عنوان شخصیت خودمان تعیین میکنیم، آنجاست که احساساتمان را به میان آورده ایم و احساساتمان در این موضوع تداخل ایجاد میکنند.

احساساتمان که با اعمالمان تداخل پیدا کنند آنجاست که ما دچار آشفتگی میشویم و وقتی دچار آشفتگی شدیم آنجاست که همه چیز به هم میریزد و ما احساس بی مصرف بودن خواهیم کرد.
در آن لحظه فاتحه ما خوانده شده است.

به جای اینکار، راه درست این است که زندگی و شخصیتتان را صرفا به صورت مجموعه ای از رفتار ها و تصمیم گیری ها در نظر داشته باشید؛
اگر یک انسان معمولی مانند سایر انسان ها باشید بسیار از این تصمیمات مسائلی هستند که کاملا انتخابی میباشند.

منظور اکثر ما از اینکه میخواهیم تغییر کنیم این است که در حقیقت میخواهیم تعداد بیشتری از این تصمیم گیری های انتخابی داشته باشیم.

تصویر زیر یک کنایه از کسی است که مدام در تلاش برای تغییر کردن است اما در نهایت در تخت خوابش گیر افتاده است:

تغییر

برای سالیان متمادی من از صبح ها متنفر بودم، شنبه صبح ها هم که هیچی دیگه…

تمام طول زندگی ام من دیر از خواب بیدار میشدم زیرا از صبح ها متنفر بودم؛ این مسئله باعث شده بود که تمام زندگی من سرشار از بوی گند شود.

نتیجه این بوده است که من برای انجام کارهایم در طول روز زمان کم می آوردم و بازدهی کارم پایین می آمد؛ پس برای اجبران این قضیه شب ها را تا دیر وقت بیدار میماندم و کار میکردم.
همین باعث میشد تا روز بعد انرژی نداشته باشم و باز هم بازدهی ام کاهش پیدا کند؛ در نتیجه باز هم آن شب را بیدار میماندم تا طبق برنامه کارهایم را به اتمام برسانم؛ با این روند تا آخر هفته من از هم میپاشیدم.

در نتیجه برای فرار از این حالت آخر هفته ها را به تفریح های نا سالم اختصاص میدادم تا از خودم فرار کنم تا اینکه از فضای کاری ام دور شوم؛ که خود این مسئله باعث این میشد که در طول هفته آینده بیش از پیش خسته و داغون باشم.

در نهایت من به زور موفق شدم یک رزومه موفق شغلی برای خودم بسازمو
نپرسید چطور! (جوابش هزاران کیلو کافئین است)

من عملا در حال نابود کردن مغز خودم بودم.

اما بجای اینکه متوجه شوم که صرف نظر از آنچه خودم فکر میکردم واقعا در حال پیشرفت بودم، به فاصله ی خودم از شخصیت رویایی ذهنم تمرکز کرده بودم؛
موضوع را به این ربط داده بودم که من انسان بی عرضه ای هستم؛ من تصمیم گرفته بودم این را بخشی از شخصیت خودم قرار دهم.

با خودم میگفتم من آدم کله شقی هستم؛ گور بابای زود بیدار شدن و به اندازه کافی خوابدین. من میتوانم تمام طول شب را کار کنم.

شما میتوانید وقتی بیست و دو سالتان است به این صورت زندگی کنید. اما نه وقتی سی و دو سالتان است.

زمانی که به سی سالگی رسیدم، من با بهره وری ام به مشکل بر خورده بودم و بجای اصلاح یا حتی متوجه عادات نادرست خودم شدن، با خودم میگفتم که من آدمی نیستم که صبح زود بیدار شوم.

بدون اینکه حتی خودم متوجه شوم، این ذهنیت باعث شده بود که من بدون اینکه حتی شروع به کار کرده باشم خودم را یک فرد شکست خورده در نظر بگیرم و در ذهن خودم شکست خورده باشم؛
به این صورت هر بار که تصمیم میگرفتم که صبح ها زود از خواب بیدار شوم و ورزش کنم یا به کارهایم برسم و به سختی می افتادم و با خودم میگفتم که “دیدی! من برای این کار ساخته نشدم”.

در نهایت کار به جایی رسید که تصمیم گرفتم یه فکری بحال این طرز تفکرم بکنم و یا این طرز تفکرم را کنار بگذارم.

از هرچه که بگذریم، چه از لحاظ تاریخی، چه علمی، چه از نظر دانش مندان و چه از نظر نیاکان ما تمام افرادی که یک جو عقل در کله شان داشته باشند میدانند که صبح ها زود بیدار شدن و خواب کافی داشتن بهترین راه بالا بردن بهره وری انسان است.

از قدیم میگویند “سحر خیز باش تا کامروا شوی”.

من همینکار را کردم، خودم را اصلاح کرد،. هویت خودم را از این کار جدا کردم و صرفا این کار را انجام دادم و صبح ها زود بیدار میشدم زیرا کار خوب و مفیدی برای انجام دادن بود.

اکنون من صبح زود بیدار میشوم، هر روز صبح ورزش میکنم، بعضی روز ها مدیتیشن و تمرین ذهن آگاهی انجام میدهم، یک صبحانه ی سالم میخورم و در سریع ترین زمان ممکن نوشتن را آغاز میکنم؛

نوشتن زندگی من است! شما در این مرحله باید کاری را انجام دهید که برای شما مهم ترین کار زندگی تان است.

آیا این کار باعث خواهد شد که من یک “انسان سحرخیز” باشم؟ آیا این کار من را به یک “انسان بهره ور و پربار” تبدیل میکند؟

اصلا چه اهمیتی دارد، چه کسی برایش مهم است؟ برای من که نیست.

من اهمیتی به این اسم گذاری ها نمیدهم و این کار را انجام میدهم زیرا کار خوبی برای انجام دادن است و دقیقا همین اهمیت ندادن بود که باعث شد این اتفاق در زندگی من ممکن شود.

هویت خودتان را از تصمیم گیری هایتان جدا کنید؛
تصمیم گیری هایتان صرفا راجع به شما نیست. اقلا به احتمال بسیار زیاد راجع به شما نیست و اگر زمانی به این نتیجه رسیدید که تصمیم خوبی نگرفته اید و کار خوبی انجام نمیدهید، صرفا آن را تکرار نکنید.
موضوع را شخصی نکنید!

خودتان را تغییر ندهید، اعمالتان را تغییر دهید!

بسیاری از ما که احساس میکنیم در یک چرخه ی باطلی از اعمال و عادات نا سالم و نا مفید گیر افتاده ایم.

در حقیقت از نظر احساسی به آن مجموعه از کار های و عادات نا درست و نا مفید وابسته شده ایم! ما انسان ها عاشق این هستیم که به مسائل مختلف وابستگی احساسی پیدا کنیم!

افراد سیگاری را در نظر بگیرید؛ آنها برای خودشان یک شخصیت کامل پیرامون سیگار ایجاد کرده اند.
بطور مثال در ذهنشان سیگار باعث میشود جذاب تر بنظر برسند؛ این همان وابستگی احساسی است.

آنها دوست دارند احساس جذاب تر بودن کنند. سیگار کشیدن در زندگی اجتماعی شان تاثیر میگذارد، در عادات غذا خوردن شان و حتی در روتین خوابیدنشان تاثیر میگذراند.
سیگاری ها دوست دارند بعد از غذا خوردن سیگار بکشند. نه به این دلیل که همیشه حس خوبی ازین قضیه بدست می آورند! صرفا به این دلیل که ذهنشان شرطی شده است که بعد از غذا سیگار کشیدن حس خوبی میدهد.

سیگار کشیدن حتی در طرز نگرششان نسبت به دیگران و برداشتشان از شخصیت خودشان در دیگران تاثیر میگذراد؛ آنها خودشان را در چشم دوستان و خانواده شان به عنوان یک سیگاری میبینند.

آنها فکر میکنند که سیگاری بودن شخصیت شان را تشکیل داده است. آنها با سیگار هایشان یک رابطه عاطفی برقرار میکنند دقیقا به همان صورت که ما با حیوان خانگی مان رابطه احساسی برقرار میکنیم.

زمانی که شخصی تصمیم میگیرد که خودش را “تغییر” دهد و سیگار کشیدن را ترک کند، آنها در نهایت و در حقیقت سعی میکنند تا در ذهنشان هویت خودشان را تغییر دهند
آنها میخواهند تمام روابط، زمان بندی ها، فرضیات و نگرش هایی گه در طول سالیان سال در شخصیتشان شکل گرفته است را تغییر دهند.

بی دلیل نیست که اکثرا موفق نمیشوند و در ترک سیگار شکست میخورند.

ترک سیگار

راز ترک سیگار (یا ترک هر عادت بدی) این است که درک کنید که هویت شما – که در ذهنتان به عنوان “من” برچسب گذاری شده است – وجود خارجی ندارد و صرفا زاده ی ذهن شماست.

آکادمی کاریزما

این “من” صرفا در ذهن شماست.
یک تعریف قراردادی و نامشخص است؛ مثل یک نمای خارجی است.

این برداشت ذهنی از هویت تان میتواند به سادگی تغییر کند و بالا و پایین شود.
شما یک فرد سیگاری نیستید، شما صرفا کسی هستید که انتخاب میکنید سیگار بکشید.
شما انسانی نیستید که شب ها برای شب بیداری ساخته شده است؛ شما صرفا انتخاب کرده اید که شب ها بیدار بمانید و در طول روز استراحت کنید.
شما فرد نا مفید و بدون بازدهی نیستید؛ شما صرفا کسی هستید که انتخاب کرده اید کارهایی را انجام دهید که به نظر نا مفید می آیند.
شما یک شخص غیر قابل دوست داشتن و دوست نداشتنی نیستید ؛ شما صرفا کسی هستید که در حال حاضر احساس دوست داشته شدن نمیکنید.

ممکن است جمله بعدی من در نظرتان عجیب بیاید اما بهترین تعریف هر چیزی ساده ترین آن است.

تغییر دادن این اعمالتان به سادگی و با تغییر دادن اعمالتان امکان پذیر است! صرفا کارهایتان را تغییر دهید
عجیب بنظر میرسد نه؟ اما واقعا به همین سادگی است.

هر طرز تفکری که به شما آموخته اند را دور بریزید و مسائل را بیخود برای خودتان پیچیده نکنید. شما باید در هر نوبت صرفا یکی از اعمالتان را تغییر دهید؛ نه که مجموعه ای از کارهایتان را ناگهان عوض کنید.

ساده شروع کنید؛ سنگ بزرگ نشانه نزدن است. بیخیال برچسب گذاری شوید. بیخیال مسئولیت های اجتماعی شوید ( در حقیقت مطالعات و تحقیقات نشان میدهند که اشتراک گذاری و صحبت راجع به اهدافتان با دیگران نتیجه ی عکس خواهد داد).
جار زدن کاری که میخواهید بکنید را کنار بگذارید؛ نیاز نیست همه بدانند که چه کاری را میخواهید انجام دهید.

بیخیال این شوید که شما چه کسی هستید و دیگران ممکن است راجع به شما چه فکری بکنند. نود درصد مردم به یک سردرد ساده خودشان بیشتر از مرگ شما بها میدهند!

دیل کارنگی
دیل کارنگی
ایشون نویسنده ی جمله ی بالا جناب “دیل کارنگی” هستند.

دیل کارنگی کیست؟ – کلیک کنید

همانطور که شما برایتان مهم نیست فلانی چه کار میکند، بقیه هم برایشان مهم نیست که شما چه کاری میکنید.
شما این کار را برای خودتان انجام میدهید؛ شما این کار را انجام میدهید زیرا کار خوبی برای انجام دادن است.

در حقیقت هویت شما همین ذهنیت ساختگی ای است که باعث ایجاد وابستگی عاطفی در شما میشود.

این ذهنیت صرفا یک سراب در صحرا است؛ این ذهنیت یک شیشه سس کچاپ خالی در یخچال است.

در نتیجه تنها راه تغییر دادن خودتان این است که متوجه شوید هیچ “خود” ای وجود ندارد.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده + شانزده =

>

مبین آریانی

  • 0 ثانیه
  • 0 دقیقه