از دیدگاه رویکرد روانشناسی شناختی، بسیاری از مشکلات روانشناختی ما ریشه در شیوه ی تفکر ما دارد. یعنی به بیان ساده تر اینکه چه مشکلی داریم به صورت مستقیم به این حقیقت ارتباط دارد که چگونه می بینیم؟ چگونه برداشت می کنیم؟ و چگونه تحلیل می کنیم؟
خطاهای شناختی در تصمیم گیری و قضاوت افراد از موقعیتها تأثیر میگذارند. بررسی این خطاها در حوزهی دیدگاه شناختی رفتاری صورت میگیرد. طبق این دیدگاه هدف مغز از خطاهای شناختی کمک به تصمیم گیری سریعتر و بهتر و دور کردن فرد از بعضی خطرات و آسیبهای روانی مانند اضطراب است. با این حال سودی که خطاهای شناختی میرسانند پیامدهایی نیز دارد و ممکن است گاهی هزینههایی را بر فرد تحمیل کنند.
حتی در دوره کنفسیوس و سقراط هم توهم خودبزرگبینی رایج بوده است! این روزها رویارویی با افراد خودبرتربین مسئله رایجی است؛ کسانی که خود را علامه دهر میدانند یا بهگمانشان هرچه دیگران میگویند، در تأیید حرف آنهاست. امروزه بهلطف اینترنت، ما بهسرعت هر دادهای را بدون توجه به درستی و نادرستی آن تحلیل میکنیم و نتیجه میگیریم. این مسئله ابتلا به خطاهای شناختی را بیشتر کرده است. در این مطلب، چند خطای شناختی از رایجترین خطاهای شناختی را معرفی میکنیم که زندگیتونو عوض میکنن!
خطاهای شناختی، زیرمجموعههای زیادی دارند که این زیرمجموعهها و تقسیم بندیها، گاهی مرزهای مشخص هم ندارند و دارای هم پوشانی هستند.
از میان انواع تقسیم بندیها و اصطلاحات حوزه ی خطاهای شناختی شاید دو اصطلاح سوگیری های شناختی (Cognitive Biases) و تحریف های شناختی (Cognitive Distortions) رایجتر از بقیه باشند:
خطاهای شناختی انواع مختلفی دارند که در دسته بندیهای متفاوتی جای میگیرند. تحریف شناختی و سوگیری شناختی دو دسته اصلی و مهم از خطاهای شناختی هستند که به مرور آنها میپردازیم.
در تحریف شناختی واقعیتها به گونهای دیگر ادراک میشوند. مغز فرد او را متقاعد میکند به چیزی باور داشتهباشد که حقیقت ندارد. معمولا برای محافظت از فرد در برابر افکار و احساسات منفی این اتفاق میافتد. خطاهای شناختی تحریفی منجر به پیداش قوانین و فرضیاتی در ذهن فرد میشوند و او همواره در زندگی خود سعی میکند تا این قوانین و فرضیات را اثبات و تأیید کند؛ هر چند با موارد متناقض آنها مواجه شود نمیتواند دست از این قوانین بکشد چرا که انسان به طور طبیعی موارد غیر قابل پیش بینی را نمیپذیرد و دوست دارد فرضیات خود را تأیید کند. برای کسب اطلاعات در زمینه راههای رهایی از افکار منفی کلیک کنید.
مغز ما نسبت به بعضی مسائل باورهایی دارد که در تصمیم گیری به آن جهت میدهد. مزیت این سوگیری در این است که سرعت تصمیم گیری را بالا میبرد اما معمولا در هر چیزی افزایش سرعت میتواند باعث کاهش دقت شود. این سوگیریها معمولا از دوران کودکی در فرد شکل میگیرند و همراه او میمانند. برای مثال کودکی که مورد سوء استفاده جنسی قرار میگیرد، باور بیاعتمادی در او شکل میگیرد به نحوی که حتی در بزرگسالی تمام انسانها را غیر قابل اعتماد میپندارد.
تحریفهای شناختی انواع مختلفی دارد که مهمترین آنها به شرح زیر هستند:
فرد برای هر پدیدهای دو حالت از دو سر طیف را در نظر میگیرد. آره یا نه، همه یا هیچ، اول یا آخر، پیروزی یا شکست، سیاه یا سفید، مثالهایی از تفکر صفر و یک هستند. این نوع خطا باعث عدم انعطاف فرد در زمان مواجه با مسائل میشود. این نوع تفکر در شخصیتهای مرزی بسیار مشهود است. برای کسب اطلاعات بیشتر در زمینه اختلال شخصیت مرزی کلیک کنید.
مثال بارز این خطای شناختی دانشجویی است که همیشه در امتحانات خود نمره کامل میگرفته و حال که ۱۸ شده خود را فردی شکست خورده میپندارد. یا مثلا فردی که گمان میکند یا باید در حرفهی موسیقی استاد شود و یا باید آن را ترک کند.
تعمیم دادن به این معناست که فرد موضوعی را که تنها مربوط به یک موقعیت بوده، به سایر موقعیتها بسط میدهد. یک بار اتفاق افتادن چیزی انتظار وقوع دائمی آن را در فرد ایجاد میکند. به طور مثال کسی که یک بار از خوردن غذایی مسموم شده همیشه از خوردن آن غذا اجتناب میکند.
گاهی افراد بدون داشتن شواهد نتیجه گیری میکنند و تصور میکنند که نتیجهای که گرفتهاند کاملا صحیح است. مثلا ممکن است فرد درباره یک اتفاق افکاری منفی داشته باشد و نتیجهای بد بر اساس آن گرفته و همان نتیجه را تنها پیامد قطعی آن اتفاق بداند.
افراد در این نوع خطای شناختی دچار دو نوع اشتباه میشوند؛ ذهن خوانی و پیشگویی. در ذهن خوانی فرد بدون وجود دلایل کافی دربارهی علتهای رفتار دیگران نتیجهگیریهای منفی میکند. فرد گمان میکند دیگران مدام در حال قضاوت کردن او هستند. مثلا در مورد کسی که به سهوا به شما سلام نمیکند دچار اشتباه میشوید و گمان میکنید از دستتان ناراحت است. افراد همچنین دچار پیشگویی میشوند و منتظرند اتفاقات ناگوار رخ دهند. برای مثال میگویند من میدانم افسردگیم هیج گاه خوب نمیشود.
فرد انتظار وقوع حادثهای ناگوار یا ایجاد پیامد بدی برای یک اتفاق دارد. ممکن است اتفاقی را بزرگ نمایی یا توانایی خود را کوچک نمایی کند. مثلا بگوید اگر شکست بخورم میمیرم یا فکر کند توان مقابله با حادثهای را ندارد.
فرد هر چیزی را به خودش مربوط میداند یا خود را با دیگران مقایسه میکند. مثلا وقتی دوستش چیزی در مورد مسئلهای دیگر میگوید فکر میکند که درمورد او صحبت کرده یا توانایی دیگران را به شکلی نامربوط با خود قیاس میکند.
فرد تصور میکند که از بیرون کنترل میشود و خود را قربانی سرنوشت میداند یا برعکس فکر میکند در هر مسئلهای مقصر است و احساس کنترل درونی دارد. به طور مثال فکر میکند به انجام یک اشتباه در تحصیل مجبور بوده و بر آن کنترل نداشته یا فکر کند دلیل ناراحتی دیگران رفتار او است و خودش بر احساس اطرافیان به میزان بسیار زیادی اثرگذار است.
در سفسطه انصاف فرد فکر میکند که درباره منصفانه بودن نظری دارد که دیگران آن را قبول ندارند. فکر میکند اتفاقی که افتاده انصاف نبوده در حالی که دیگران آن را خیلی ساده یک اتفاق روزمره و پیامد وقایع دیگر میدانند.
هر کسی ممکن است در زندگی لیستی از بایدها و نبایدها داشته باشد. این بایدها زمانی به خطای شناختی تبدیل میشوند که شخص در برابر افرادی که آنها را رعایت نمیکنند احساس خشم میکند و یا در صورتی که خود آنها را رعایت نکند احساس گناه شدیدی را تجربه میکند. دیگران بایدهای خود را دارند و در صورت تحمیل شدن بایدها احساس نارضایتی و خشم خواهند داشت. برای کسب اطلاعات بیشتر در زمینه احساس گناه کلیک کنید.
فرد باور دارد همه چیز باید طبق بایدها و اصول او پیش بروند. مثلا برخی افراد میگویند به فلان شخص خوبی کردهاند پس او نیز باید جواب خوبیشان را بدهد و نباید بیاحترامی کند. در صورتی که بایدهای افراد در بسیاری مواقع حقیقت ندارد. شما میتوانید به کسی خوبی کنید و او به شما بیاحترامی کنید. فرد باید اندیش انعطاف پذیری ندارد و نمیتواند شرایط و موقعیتهای گوناگون و متفاوت را درک کند.
ما معمولا باور داریم آنچه احساس میکنیم درست است. کسی که درباره موضوعی احساس خاصی دارد آن احساس را با واقعیت آن موضوع اشتباه میگیرد. به طور مثال کسی که نسبت به یک برنامه تفریحی احساس کسل شدن دارد فکر میکند آن برنامه در اصل برای همه کسل کننده است. در واقع افراد گمان میکنند هر آنچه که احساسات منفیشان بیان میکنند، واقعی است.
افراد ممکن است خود یا دیگران را به خاطر فقط یک ویژگی یا نکته منفی به صورت کلی با برچسبهای منفی بشناسند. مثلا کسی که فقط کمی احساس ناراحتی میکند خود را افسرده مینامد در حالی که افسردگی به عنوان یک اختلال روانی مشخصههایی دارد که باید توسط متخصص بررسی شود. برچسب زنی همچنین ممکن است به تفسیر غلط از یک اتفاق نیز اطلاق شود. به طور مثال فردی ممکن است به جای عبارت فرستادن کودک به مهد از عبارت رها کردن کودک در دستان غریبه غیر قابل اعتماد استفاده کند. برای کسب اطلاعات بیشتر در زمینه افسردگی و افسرده خویی کلیک کنید
۱۱. ذهن خوانی:
شما فرض را بر این می گذارید که می دانید آدم ها چه فکر می کنند بی آن که شواهد کافی در مورد افکارشان داشته باشید. مثلاً، “او فکر می کند من یک بازنده ام”.
۴. برچسب زدن:
یک ویژگی منفی خیلی کلی را به خود و دیگران نسبت می دهید. مثلاً: “من دوست داشتنی نیستم” یا “او بی لیاقت است”.
برچسب زدن شکل حاد تفکر همه یا هیچ چیز است.
به جای اینکه بگویید«اشتباه کردم». به خود برچسب منفی می زنید: «من بازنده هستم». گاه هم اشخاص به خود برچسب «احمق» یا «شکست خورده» و غیره می زنند. برچسب زدن غیر منطقی است، زیرا شما با کاری که می کنید، تفاوت دارید. انسان وجود خارجی دارد اما «بازنده» و «احمق» به این شکل وجود ندارد.
این برچسب ها تجربه های بی فایده ای هستند که منجر به خشم، اضطراب، دلسردی و کمی عزت نفس می شوند. گاه برچسب متوجه دیگران است. وقتی کسی در مخالفت با نظرات شما حرفی می زند ممکن است او را متکبر بنامید. بعد احساس می کنید مشکل به جای رفتار یا اندیشه بر سر«شخصیت» یا «جوهر و ذات» او است. در نتیجه او را به کلی بد قلمداد می کنید و در این شرایط فضای مناسبی برای ارتباط سازنده ایجاد نمی شود.
تمام حقوق مادی و معنوی این وب سایت متعلق به آکادمی کاریزما می باشد.
طراحی شده توسط آژانس دیجیتال مارکتینگ HDM