این مقاله سومین و آخرین قسمت از مجموعه مقاله های اهمال کاری میباشد؛ جهت درک بهتر از این مقاله، ضروری است که مقاله ی اول با عنوان ” چرا اهمال کاران اهمال کاری میکنند” را خوانده باشید. همینطور میتوانید مقاله ی دوم از این مجموعه را با عنوان “چگونه اهمال کاری را ضربه فنی کنیم” نیز مطالعه کنید.

یادآوری:
چرا اهمال کاران اهمال کاری میکنند – قسمت اول
چگونه اهمال کاری را ضربه فنی کنید – قسمت دوم

مقدمه: به ماتریس اهمال کاری خوش آمدید!

در این مقاله قصد داریم چرخه ی پیچ در پیچ و در هم تنیده ی اهمال کاری در سنین و شرایط مختلف را به زبان ساده و در عین حال موشکافانه بررسی کنیم.

دبیرستان مملو از ضرب الاجل های مختلف برای تکالیف، امتحانات، پروژه ها و آزمون های مختلف است. حتی پروژه های بلند مدت مانند کنکور نیز به ضرب الاجل های کوچک تر تقسیم میشدند. بطور مثال تا زمان رسیدن به کنکور آزمون های هفتگی و ماهانه و جامع باعث میشدند که یک برنامه ریزی ناخود آگاه کوتاه مدت در ذهن شما نقش ببندد و شما را مجبور به دست به کار شدن و برنامه ریزی کند و باعث شود خودتان را برای درس خواندن تحت فشار بگذارید.

کلاس درس مدرسه

البته هر از چند گاهی لحظات حیاتی ای نیز به وجود میاید که اوضاع را نسبتا از کنترل خارج کند؛ ولی در مجموع شما همه چیز را درست قبل از موعد انجام دادنشان، به پایان میرساندید. زیرا میدانستید که در هر صورت، احتمالا، میتوانید به خوبی آنها را انجام دهید. پس چرا که نه؟

وقتی آن دانش آموزی که در مقاله اول ازش نام بردم اون مقاله رو خوند ادامه زندگیش را اینطور تعریف کرد :صد در صد یک میمون خوشگذرون در مغز من وجود داشته است. راستش را بخواهید، میمون ذهن من وقته بچه تر بود خیلی بامزه و با نمک تر بود. با وجود ضرب الاجل های فراوان و دائما نزدیک شدن ضرب الاجل های مختلف، هیولای وحشتناک ذهن من هیچوقت کامل به خواب نمیرفت و همیشه با یک چشم باز میخوابید. و میمون به خوبی میدانست با اینکه هرروز میتواند چند ساعت از بودن روی صندلی ریاست لذت ببرد، اما رییس و صاحب اصلی آن صندلی شخص دیگری است.

به تصاویر زیر دقت کنید:

وسوسه های میمون خوش گذرون 1

و…

و…

تا اینکه در نهایت طاقت هیولا به سر آمد…

عصبانیت هیولای ترسناک

تا اینکه یک روز بالاخره دبیرستان من هم تمام شد. همزمان با اتمام دبیرستان، زندگی من به عنوان یک انسان فعال معمولی نیز به پایان رسید.

اهمال کاری در دانشگاه

دانشگاه اصلا شبیه به دبیرستان نیست. پروژه ها بسیار بزرگ هستند و ضرب الاجل ها و فرجه بین پروژه ها بسیار طولانی تر از آن است که شمارا مجبور به پرکار بودن کند. هیچ کس شمارا مجبور به منسجم بودن نمیکند. شما نیز الزامی نمیبینید که خودتان را تحت فشار بگذارید.

اهمال کاری در دانشگاه، دانشگاه هاروارد

به عنوان یک دانشجو ، تمامی مسئولیت من برای یک بازه ی زمانی چهار ماهه شامل نوشتن چند ورق کاغذ، مطالعه برای شرکت در چند امتحان میان ترم و یک امتحان پایان ترم بود. که به این معنی بود که تا چشم کار میکرد هیچ ضرب الاجل ترسناک و سختی تا مدت ها من را تهدید نمیکرد. تا چشم کار میکرد فرصت برای بیکاری وجود داشت و بس.

نبود ضرب الاجل های متعدد و ترسناک باعث شد تا هیولای وحشتناک من که مغزش صرفا کوتاه مدت را پردازش میکند، بدون اینکه مشغله ای ذهنش را درگیر کرده باشد به خواب زمستانی فرو رود. به مرور زمان نیز خوابش عمیق تر میشد. شخص منطقی تصمیم گیرنده ای که در مغز من زندگی میکند، تا کنون متوجه این مسئله نشده بود که چقدر در زندگی اش و برای انجام دادن کارهایش به حضور هیولای وحشتناک نیاز دارد. در نتیجه برای انجام دادن وظایفش با مشکلات گوناگون مواجه میشد.

شخص منطقی تصمیم گیرنده ای که در مغز من زندگی میکند، تا کنون متوجه این مسئله نشده بود که چقدر در زندگی اش و برای انجام دادن کارهایش به حضور هیولای وحشتناک نیاز دارد.

آکادمی کاریزما

به همان اندازه که خواب هیولای وحشتناک عمیق تر میشد، به همان اندازه نیز میمون اعتماد به نفس بیشتری کسب میکرد.

فرد تصمیم گیرنده ی منطقی، به عنوان تنها شخص حاضر در مغز که دنیای اطراف را به طور واضح میدید، به فکر فرو رفته بود. او میدانست که مسئولیت ها و تکالیف دانشگاه بسیار بزرگ تر از مسئولیت ها و تکالیف دبیرستان هستند. و تحت فشار گذاشتن خودش نه تنها دیگر کار مسخره ای بنظر نمیرسید بلکه مسئله بسیار مهم و حیاتی ای به شمار میرفت .

هرگاه که موعد تحویل پروژه یا فرجه ی امتحانی ای نزدیک میشد، فرد منطقی تصمیم گیرنده حتی تفریح ها و خوشگذرانی با دوستانش را نیز از برنامه زمانی اش حذف میکرد؛ اما بنظر میرسید اوضاع وخیم تر از این حرف ها باشد زیرا حتی این کار نیز به او در انجام دادن به موقع کار های و آماده شدن برای امتحان هایش کمکی نمیکرد.

افراد اهمال کار حتی درست حسابی تفریح نمیکنند!

تفریح دوستان 1

عالی بنظر میرسه نه؟

آخه میمون که میدونه که شما به هیچ کدام از برنامه هایتان عمل نخواهید کرد! دلیل لبخند شیطانی اش در تصویر بالا نیز همین است…

در نتیجه فرد تصمیم گیرنده منطقی، به مرور زمان بیش از پیش در ناراحتی و نا امیدی فرو میرود. و بنظر تنها زمانی که یک فرجه بسیار نزدیک شده باشد از آن حالت بیرون می آید.

فرد منطقی تصمیم گیرنده ازین شرایط خسته شده است ولی ظاهرا هیچ راه فراری ندارد.

او دائما تحت فشار افسار گسیخته ای است که توسط هیولای وحشتناک به او اعمال میشود؛ اما انصاف نیست که هیولای وحشتناک را مقصر این فشار بدانیم!

با اندکی دقت به خوبی میتوان فهمید که دلیل تمام این بازی موش و گربه ای که در مغز فرد اهمال کار راه افتاده است، اراده ضعیف و سست عنصری است که فرد اهمال کار در برابر وسوسه های میمون به خرج داده است.

آکادمی کاریزما

تکرار سناریوی همیشگی؛ فرار میمون از مهلکه…

هیچ فرقی نمیکرد که موردی که نیاز به تصمیم گیری داشت چقدر راحت و واضح بوده است؛ فرد تصمیم گرنده منطقی ذهن من این را به خوبی درک کرده بود که بدون کمک هیولای وحشتناک نمیتواند میمون را شکست و فراری دهد.

اوضاع به شدت وخیم شده بود تا اینکه ناگهان…

امداد غیبی و تمدید فرجه

فرد منطقی تصمیم گیرنده ازینکه موعد تحویل پروژه تمدید شده است بسیار خوشحال میشود و یک نفس راحت میکشد و با خودش میگوید که عالی شد حال میتوانم بهتر پروژه ام را تکمیل کنم و ایده های خلاقانه ام را عملی کنم. تصمیم میگیرد این خبر را با میمون و هیولای وحشتناک نیز در جریان بگذارد تا همراه با یکدیگر این موفقیت بزرگ را جشن بگیرند.

نتیجه این حرکت میشود یک ضد حال اساسی به هیولای وحشتناک.

هیولای وحشتناک دوباره به خواب فرو میرود زیرا شرایط خطر ظاهرا رفع شده اند.

فرد اهمال کار خوشحال و سرمست از تمدید فرجه برای بهتر انجام دادن پروژه اش یک برنامه ی آرمان گرایانه ی دیگر میچیند…

اما مثل اینکه فرد اهمال کار قصه ی ما مهم ترین شخص این بازی را فراموش کرده است!

و نتیجه ی عدم آگاهی نسبت به حریف همین است که میبینید…

عصر طلایی میمون خوشگذرون

در همون زمانی که دوران دانشگاه برای من یک دوران دلسرد کننده و نا امید کننده بود، در همین حین دانشگاه برای میمون خوشگذرون ذهنِ من، حکم دوران انقلاب صنعتی و رنسانس رو داشت. در این زمان میمون خوشگذرون فرصت کافی داشت تا تمام توانایی هایش را بیازماید و ابر قدرت هایش را کشف کند.

من در کنار میز کارم یک پیانوی یاماها داشتم، هر زمان که من تصمیم می گرفتم به کارهایم برسم، ظاهرا بهترین زمان ممکن برای میمون بوده است که تصمیم بگیرد چند نوت موسیقی جدید را امتحان کند.

فارغ التحصیلی از دانشگاه

زمانی که دانشگاه تمام میشود، همه ازینکه بالاخره زمان خداحافظی با آموزش های رسمی فرا رسیده است هیجان زده هستند. همه در پی این میروند که جایی مشغول به کار شوند یا برای خودشان علم آموزی کنند. چیزی که اصلا برای من ساخته نشده بود. من فردی بودم با هزاران جاه طلبی برای دستیابی به هزاران موفقیت متنوع. با خودم میگفتم “دنیا به زودی خواهد دید که من چه انسانی هستم. موفقیتم گوش جهانیان را کر خواهد کرد”. منتهی من همه چیز داشتم بجز دانش، آگاهی و تعهد کاری.

من تحقیقات وسیعی انجام داده بودم، کلی فکر کرده بودم تا اینکه در نهایت به این نتیجه رسیدم که من برای موزیسین یا موسیقی دان شدن به دنیا آمده ام. دقیقا همان کاری که میمون تمام طول مدت دانشگاه تلاش میکرد که به من بگوید. یک چیزی اعماق وجود من همیشه به من میگفت که موزیسین شدن در خون من است، و اگر میمون انقدر به این کار اصرار میورزید پس حتما این را میدانسته است. در نتیجه روز به روز بیشتر از گذشته این موضوع ذهن من را به خود درگیر میکرد. بالاخره موفق شده بودم کاری را پیدا کنم که من و میمون باهم در یک تیم باشیم و جفتمان به آن علاقه داشته باشیم. میمون قرار بود به خواسته اش برسد و تفریح کند و دیگر با من مخالفت نکند. من نیز میتوانستم صاحب پول خوبی شوم.

تصمیمم را گرفته بود و به پایتخت نقل مکان کردم.

برای اینکه بتوانم در حین آموختن و تمرین پیانو، هزینه ها و مخارج زندگی ام را بپردازم، تصمیم گرفتم به عنوان شغل جانبی، برای کودکان کلاس های آموزش زبان انگلیسی برگذار کنم و گاها نیز به عنوان معلم خصوصی به تدریس بپردازم. برای این اینکار را انتخاب کرده بودم که باعث میشد چندان وقت زیادی از من نگیرد و تمرکزم از تمرین پیانو که هدف اصلی ام بود، برداشته نشود.

برای شروع شرایط بسیار عالی ای بود، من داشتم هرچه بیشتر با موسیقی خو میگرفتم و هرروز هیجان زده تر بودم، همه چیز در حال شکل گرفتن بود تا اینکه عجیب ترین اتفاق ممکن رخ داد. درست زمانی که من احساس میکردم مسیر زندگی ام را پیدا کرده ام، میمون شروع کرده بود به استعداد یابی ! میمون فکر میکرد من استعداد بهتری در کار های دیگر دارم. درست در زمانی که من تصمیم میگرفتم بنشینم و با تمرکز یک نوت موسیقی را بنویسم، میمون به وسط میپرید و مخالفت میکرد. اما آخه این مگر همان کاری نبود که میمون تمام دانشگاه من را وادار به انجام آن میکرد!؟

در همین حین میمون برای خودش علاقه مندی دیگری پیدا کرده بود! او فکر میکرد که تدریس زبان انگلیسی واقعا کار جالبی است! کاری که من به عنوان کار جانبی انتخاب کرده بودم! اوضاع تدریس داشت به خوبی پیش میرفت مشتری ها و در نتیجه درآمد من در حال افزایش بود.
با اینکه من میدانستم که تا همین جای کار هم به اندازه کافی دانش آموز دارم، با اینحال میمون به هیچ دانش آموز جدید یا پیشنهاد شغلی جدیدی نه نمیگفت و تدریس در هرجای ممکن را میپذیرفت.

میمون در اینجا متوقف نشد و شروع کرد به بزرگ تر فکر کردن، او چند تن از دوستان من را استخدام کرد تا در زمان هایی که برنامه ی من پر بود و فرصت نداشتم، بجای من آموزش بدهند در نتیجه بتوانیم دانش آموز های بیشتری را جذب کنیم.

من صبح ها را با اشتیاق برای آهنگسازی بیدار میشدم، اما در انتهای شب تنها کاری که انجام داده بودم پاسخ به تلفن های مختلف، اصلاح ورقه های امتحانی و پذیرش دانش آموزان جدید بود. میمون احمق برای خودش یک بیزینس ساخته بود.

در نهایت من و مغزم به شرایط نا خوش آیندی رسیدیم که هیچ کس دلش نمیخواهد آنجا باشد. میمون نمیگذاشت من به آهنگ سازی و نواختن موسیقی بپردازم و من نیز اصلا نمیخواستم این بیزنس جدید میمون را بپذیرم. از هر چه که بگذریم اشتیاق درونی و هدف من این بود که یک روزی تبدیل به یکی از بزرگترین موزیسین های کشور شوم. در حقیقت من در حال انجام دادن کارهای زیادی بودم، ولی تمرکزم را برروی هیچ کدامشان نگذاشته بودم.

یا علی گفتیم و بیزنس آغاز شد!

در همین زمان ها بود که دوست صمیمی من علی، به پایتخت نقل مکان کرد. علی فردی بود که به تنها چیزی که فکر میکرد بیزنس و کسب و کار بود. انگار با هر نفسش بجای هوا بیزنس در شش هایش جریان پیدا میکرد. او هیچ علاقه ای به پرداختن به کار های هنری مانند موزیک و غیره نداشت. از زمانی که من یادم می آید و علی را میشناسم، یعنی تقریبا از پنج سالگی، میمون خوشگذرون او، یک میمون اهلی و حرف گوش کن بوده است که مانند یک برده، هرکاری که علی میگفت را انجام میداد بدون اینکه کوچکترین مخالفتی با اون کند.

بعد اینکه به تهران آمد، او به این فکر افتاده بود که شاید بتوانیم باهم یک بیزنس را شروع کنیم.
فرد منطقی درون ذهن من تا لحظه ای که علی به من این پیشنهاد را بدهد اصلا دلش نمیخواست که وارد یک بیزنس شود و هنر را رها کند. اما پیشنهاد شروع کردن یک بیزنس با چنین شخصی پیشنهاد وسوسه کننده ای بود. و کاملا واضح بود که میمون نیز چنین چیزی را میخواهد. شاید باید تمام مدت همینکار را میکردم و به حرف میمون گوش میکردم.

من تمام کارهایی که تا کنون در زمینه موسیقی انجام داده بودم را رها کردم و همراه با علی یک موسسه ی آموزش زبان تاسیس کردیم.

گرچه فرد منطقی ذهن من هنوز با این که من کاملا موسیقی را رها کنم مشکل داشت؛ اما موسسه ی ما به سرعت در حال بزرگ تر و بزرگ تر شدن بود. هرروز دانش جویان جدید به موسسه ما میپیوستند. به حدی که ما معلم های مختلف استخدام کردیم تا زبان های دیگری را بجز زبان انگلیسی نیز تدریس کنیم. همکاری با علی زمان بسیار خوبی در زندگی من بود. مانند این بود که یک بازی استراتژیک را با بهترین دوستتان بازی کنید. در نتیجه فرد منطقی درون ذهن من نیز به مرور داشت از ایده ی یک بیزنس من شدن خوشش میامد و مشکلی با این قضیه نداشت. تا اینکه ناگهان میمون تصمیم گرفت که دوست دارد به یک گردشگر حرفه ای تبدیل شود!

در نتیجه چیزهایی که در دانشگاه از اهمال کاری های پیش پا افتاده محسوب میشدند، به محض اینکه من وارد دنیای واقعی شدم به مسائل عجیب و غریب و دیوانه واری تبدیل شدند.

آکادمی کاریزما

روزانه اما بصورت بسیار جزئی، بازم هم همان ماجرای ” فرد تصمیم گیرنده منطقی میخواهد کاری را انجام دهد و میمون میخواهد کار دیگری را انجام دهد” یک جزو جدا نشدنی از زندگی من میباشند.
اما در ابعاد گسترده تر همیشه از دور شبیه این بود که من در حال دنبال کردن دستورات میمون هستم. بعد از اینکه در دانشگاه از میمون شکست سختی خوردم، به این فکر افتادم که شاید جنگیدن با میمون از همان ابتدای کار اشتباه من بوده است. هز چه که باشد او از اعماق وجود من نشات گرفته است. در ابتدایی ترین حالات زندگی من به دنیا آمده است و شاید بهتر از من میداند که درون من واقعا چه استعدادی نهفته است. پس شاید منطقی باشد که به حرف های میمون گوش کنم و از نصیحت هایش به عنوان راهنما استفاده کنم.

در نتیجه من همین کار را کردم. زمانی که کاری میکردم و میمون من را به سمت دیگری میکشید، به دنبال او رفتم، به حرف او گوش کردم و زندگی ام را بر پایه ی خواسته های میمون بنا کردم. اما مشکل اینجا بود که میمون دقیقا همانند یک سراب بود. هر بار که من به آنجایی که او میگفت میرسیدم، او دیگر در آن جا حضور نداشت! جای دیگری بود!

سوال این بود که آیا میمون به جای مشخصی میرفت چون دلش میخواست یا صرفا به آنجا میرفت چون شخص منطقی تصمیم گیرنده ذهن من در آنجا حضور نداشت!؟
آیا از خودش شور و اشتیاقی برای پیشرفت داشت یا صرفا جادوگر بدجنسی بود که میخواست من را از دستیابی به اهدافم و انجام دادن کارهایی که در آن واقعا استعداد داشتم باز دارد؟

برای پاسخ به سوالات نمودار زیر را به او معرفی کردیم. به این نمودار “ماتریس آیزنهاور” میگویند.

با معجزه ی ماتریس آیزنهاور آشنا هستید؟

ماتریس آیزنهاور اگر به درستی به کار گرفته شود میتواند حلّال اکثر مشکلات اهمال کاران باشد.

ماتریس آیزنهاور تمام کارهایی که شما باید با زمان خودتان انجام دهید را برای شما طبقه بندی میکند.

یک بخش آن از ضروری ترین کار های شما تا غیر ضروری ترین آنها، و بخش دیگر آن از مهم ترین و حیاتی ترین کار ها تا بی اهمیت ترین کار های شما شما را شامل شده است.

با استفاده از ماتریس آیزنهاور به عنوان یک تبر، شما میتوانید تمام دنیای خودتان را به چهار قسمت تقسیم کنید.

این ماتریس در کتاب ” هفت عادت افراد موفق ” نوشته ی “استیون کاوی” به طور عامه پسندانه تری منتشر شد و نام آن به افتخار رییس جمهور مشهور یعنی “دوایت آیزنهاور” نامگذاری شد.

آکادمی کاریزما

آیزنهاور فردی بود که به عمل گرا بودنش معروف بوده است. او اعتقاد داشت که اصولا باید دو بخش اول این جدول تقریبا تمام زمان شما را شامل شود.

جدول او به صورت زیر میباشد:

این برای آیزنهاور عالی بوده است اینطور فکر نمیکنید؟ اما میدانید آیزنهاور دقیقا چه چیزی در اون کله ی کچل و لعنتی اش نداشته است؟
یک میمون خوشگذرون قدرتمند.

اگر داشت میدانست که ماتریس یک شخص اهمال کار به شکل زیر میباشد.

ماتریس اهمال کاری

اگر درباره کار هایی که در بخش چهارم طبقه بندی میشوند دنبال اطلاعات بیشتری هستید میتوانید به راحتی از یک فرد اهمال کار بپرسید. آنها دقیقا در همان بخش زندگی میکنند! اطلاعات بخش چهارم شامل مواردی مانند: فیلم های بتازگی منتشر شده، کافی شاپ های جذاب، رستوران های متنوع و غیره…

برای یک فرد غیر اهمال کار، یک چهارم چهارم، یک بخش بسیار لذت بخش است. آنها بعد از یک روز مفید و پر از فعالیت میتوانند کمی استراحت کنند و بعد از انجام فعالیت های مهم شان، به ربع چهارم بروند و لذت ببرند. به همین دلیل است که این قسمت برای خودش اسمی دارد. “شهر بازی خشنودی”

اما اهمال کاران تنها بعد از یک روز مفید کاری در ربع چهارم نمیمانند. آنها مدت بسیار بسیار طولانی ای را در آن فضا میگذرانند، بدون اینکه حتی بخواهند! زیرا میمون آنهارا به این فضا کشانده است. فرد منطقی تصمیم گیرنده ذهن یک فرد اهمال کار، تمنا میکند که آن مکان را ترک کند و به انجام کار های مفید بپردازد. اما میمون این اجازه را به هیچ وجه ممکن به او نمیدهد. به همین دلیل است که افراد اهمال کار نام متفاوتی برای ربع چهارمشان دارند؛ “شهر بازی سیاه”.

در مقوله ی “ربع اول” و “ربع سوم” اهمال کاران به ندرت پیش می آید که به آن مکان ها بروند. و اغلب اوقاتی که میروند، غرق در عرق و سرشار از اضطراب هستند. به دلیل وجود هیولای وحشتناک در کنارشان که به فریاد زدن ادامه میدهد. در حقیقت ربع اول و سوم باعث میشود فرد اهمال کار واقعا کمی کار انجام دهد و سر انجامش به ولگردی در خیابان ها نرسد.

اما ” ربع دوم”. ربع دوم برای اهمال کاران مکانی عجیب و افسانه ایست. مکانی مانند نارنیا و یا شهر گمشده ی آتلانتیس. احتمال اینکه یک فرد اهمال کار به ربع دوم برسد بسیار بسیار ناچیز است. با اینکه او هربار تلاش کرده است به آنجا برود اما ربع دوم میمون را به شدت میترساند و هیولای وحشتناک نیز چندان اهمیتی به ربع دوم نمیدهد. ترکیب این دو فاکتور، یک معجون کشنده به وجود می آورد که فرد اهمال کار را هر بار شکست میدهد.

دلیل اینکه این اتفاق بسیار فاجعه بار است اینست که ربع دوم جایی است که انسان به استعداد های واقعی اش پی می برد. جایی است که انسان راه های بهتری را امتحان میکند و ایده های بهتری به ذهنش میرسد.

ربع اول و سوم جا هایی هستند که افراد در آنجا برای زنده ماندن تلاش میکنند. اما ربع دوم جایی است که فرد در آن پیشرفت میکند.

آکادمی کاریزما

به نسخه ی آینده خودتان سلام کنید!

اگر شما یک فرد اهمال کار هستید، احتمالا شانس با شما یار است. زیرا شما فردی را در آستین دارید که نترس است، شجاع است، موفق و قدرتمند است و میتواند میمون را شکست دهد. “نسخه ی آینده شما”

نسخه ی آینده شما، مهم ترین متحد شما است. مهم نیست که اوضاع چطور پیش میرود. او همیشه هوای شمارا خواهد داشت. بطور مثال نسخه ی آینده ی من فرد معرکه ایست.

هر روز صبح که آلارم ساعت من زنگ میخورد و من نای بیدار شدن را ندارم و آلارم را به تعویق میاندازم، مسئولیت خطیر بیدار شدن را به عهده ی نسخه ی آینده خودم سپرده ام.
لیستی که من برای انجام کارهایم دارم به دو بخش تقسیم میشود. بخش اول که شامل کارهایی هستند که سریع به سر انجام میرسند و بسیار راحت هستند؛ بخش دوم شامل کار های سخت تر و زمان بر تر میباشد، که آنرا به عهده ی نسخه ی آینده ی خودم میگذارم.
نسخه ی آینده من تمام آن کار هارا انجام میدهد بدون کوچکترین شکایتی.

نسخه ی آینده ی من همچنین هیچ مشکلی با انجام سخت ترین تعهدات اجتماعی ندارد. همین اواخر من به یک جلسه ی اجرای خصوصی یک تئاتر دعوت شده بودم توسط شخصی که او را خیلی کم میشناختم. با اینکه اصلا دلم نمیخواست که به آن اجرا بروم میدانستم که اگر خیلی ساده بگویم نه ممکن است فرد مقابل ناراحت شود و من عذاب وجدان بگیرم. در نتیجه به او گفتم، با اینکه خیلی دلم میخواهد حضور داشته باشم اما برنامه من برای چند ماه آینده واقعا پر است؛ اما بسیار خوشحال خواهم شد که در اجرای بعدی آنها که چند ماه بعد و در تابستان بود شرکت کنم.
در این حالت این مسئولیت را از دوش خودم برداشته بودم و آن را به آینده موکول کرده بودم؛ زمانی که دیگر مشکل من نبود و به عهده ی نسخه ی آینده ی من بود.

نسخه ی آینده من همچنین یک دسیپلین و نظم خاصی در سبک زندگی اش دارد. نظمی که من صرفا در رویاهایم آن را میبینم.

من اصلا فردی نیستم که بخواهم به باشگاه بروم و ورزش کنم. اما نسخه ی آینده من نه تنها هرروز به باشگاه میرود بلکه اندام جذابی نیز دارد. نسخه ی آینده ی من بسیار به پخت غذاهای سالم علاقه دارد؛ من این ویژگی او را خیلی تحسین میکنم زیرا من اصلا وقت آن که خودم برای خودم غذای سالم بپزم را ندارم و همیشه در فست فود ها به سر میبرم. نسخه ی آینده من شخصی است که همه ی ما آرزوی تبدیل شدن به آن را داریم. اگر میخواهید بیشتر از نحوه ی زندگی اش بدانید، کافیست بروید و کتابش را بخرید. هر چه که باشد او یک نویسنده ی بسیار معروف است.

اما مهم ترین نقشی که نسخه ی آینده ی من در زندگی ام بر میگردد به ماتریس آیزنهاور. نسخه ی آینده من همیشه ی خدا در ربع دوم زندگی میکند. او پادشاه ربع دوم است. هر موقع که من یک لیست برای انجام دادن کار هایم مینویسم و میبینم که اکثر کار های نوشته شده در ربع دوم طبقه بندی میشوند، به جای افسردگی میدانم که نسخه ی آینده ی من قرار است از عهده ی تمام این کار ها بر بیاید.
با توجه به شرایطی که نسخه ی گذشته من برای من به وجود آورده است، اینکه حال نسخه ی آینده خودم را دارم تا کارهایم را راست و ریست کند، اتفاق بسیار خوشحال کننده ای است. یک نگاه به تصویر زیر بیاندازید!

یک قهرمان، یک ابر قدرت، یک همه چی دان و همه چی بلد؛ نسخه آینده ی شما بهترین انسانی است که احتمالا میتواند مشکلات شما را حل کند.

همه ی ویژگی های نسخه ی آینده من و شما بسیار عالی و استثنایی هستند. اما فقط یک مشکل کوچک وجود دارد. او اصلا وجود ندارد!

آکادمی کاریزما

بنظر میرسد که نسخه ی آینده شما هم مانند جایی که میمون قرار دارد یک سراب است. من بر روی نسخه ی آینده ام برای اینکه کار های مهم و سخت ام را انجام دهد حساب باز کرده بودم. اما هربار که به زمانی که باید آن کار توسط او انجام میشد میرسیدم، او آنجا نبود و به هیچ وجه نمیشد او را پیدا کرد. تنها شخصی که آنجا بود، نسخه ی حال حاظر من احمق بود!

این بدترین ویژگی نسخه ی آینده ی شما است. هر بار که شما به زمانی که معین شده است میرسید، نسخه ی آینده شما دیگر نسخه ی آینده نیست! بلکه نسخه ی حال شما است! و نسخه ی حال شما نمیتواند مسئولیت هایی که معین شده اند را انجام دهد زیرا این مسئولیت ها برای کسی مناسب است که در ذهنش با یک میمون نفهم هم زیستی نداشته باشد.
شما این مسئولیت را به نسخه ی آینده تان سپرده بودید زیرا او فردی است که میمون در ذهنش جایی ندارد! تمام دلایل محول کردن کار ها به او همین بوده است! ولی از آنجایی که نسخه ی حال شما در آنجا تنهاست، بهترین راهی که به ذهنتان میرسد این است که کارهایتان را دوباره به آینده موکول کنید به امید اینکه اینبار وقتی زمانش فرا رسید، نسخه ی آینده ی شما واقعا آنجا باشد، بدونِ میمون.

وقتی او این ماتریس را دید گفت:این همان چیزی است که در طول سالیان گذشته باعث شده است که من نتوانم تمام انژی ام را بر روی کاری متمرکز کنم. چرا که تمام کارهای مهمی که باعث پیشرفت من میشد و باید انجام میشد در ربعه دوم حضور داشتند. جایی که برای من رسیدن به آن تقریبا غیر ممکن بوده است.
در نتیجه من تمام انرژی ام را برای عادت هایی که میمون دوست داشت میگذاشتم. میمون به شدت از این کار استقبال میکرد زیرا عادت ها دقیقا در ربع چهارم طبقه بندی میشوند.

در نتیجه عکس زیر اتفاقی است که برای من افتاد زمانی که قصد داشتم برای یک موزیسین شدن تمرین کنم.

ماتریس موزیسین شدن من

زمانی که من تصمیم گرفتم به حرف میمون گوش کنم و به مدیریت کسب و کارم بپردازم، به این نکته توجه نکرده بودم که “پرداختن به بیزنس” یعنی تبدیل راه اندازی موسسه ام از یک کار غیر مهم به یک کار مهم؛ در نتیجه انتقال آن از ربع چهارم (جایی که مکان مورد علاقه میمون است) به ربع دوم (جایی که میمون هیچ علاقه ای به بودن در آن ندارد).

ماتریس بیزنس من

اینکه من فکر میکردم با انتقال بیزنس به ربع دوم بازهم میمون به آن علاقه مند خواهد بود نشان میداد که من چقدر قدرت میمون را دست کم گرفته بودم. میمون هیچ گاه به کار هایی که من میکردم از جمله بیزنس، موزیک، درس خواندن و غیره اهمیتی نمیداد. تنها چیزی که برای او مهم بود بودن در ربع چهارم بود.

چیزی که باعث شده است میمون به این اندازه عاشق ربع چهارم باشد این نبود که این مکان را دوست داشت؛ بلکه صرفا بخاطر اینکه ربع چهارم، ربع اول یا دوم نبود تمایل داشت به این مکان برود.

میمون کسی است که عنصر اصلی تشکیل دهنده اش همیشه به دنبال راحت ترین و ساده ترین کار هاست،در نتیجه منطقی است که از حضور در نواحی “مهم” اجتناب کند.

چرا که…

نواحی مهم همیشه شامل انجام دادن کار های سخت و پیگیری فعالیت ها میباشند.

آکادمی کاریزما

جایی است که چیزی برای اثبات وجود دارد، جایی که کار های شما عواقب مختص به خودشان را به دنبال خواهند داشت، جایی است که شما باید ریسک کنید، جایی که شما بلند پروازی میکنید و حتی ممکن است به موفقیت نرسید و شکست بخورید.
در چنین شرایطی جواب میمون یک جمله است: “نه جون مادرت نمیخوام دمت گرم”

نظرات شما مخاطبین کاریزما

علاوه بر هزاران کامنت و فیدبکی که من راجع به مقاله اهمال کاری گرفتم، نزدیک به هزار پیام مختلف! ظاهرا او تنها کسی نبود که با این شرایط دست و پنجه نرم میکرد.

پیام هایی که دریافت کردم پیام های کوتاهی مانند “سلام من مقاله ات راجع به اهمال کاری رو خوندم، خیلی باحال بود. خدافظ” نبودند.
پیام های دریافتی شامل خاطرات و نظرات افرادی بودند که بعضا برخی از آنها نوشته بودند که در حین خواند مقاله حتی گریه کرده اند. البته گریه نه بخاطر نقاشی های مسخره ی داخل مقاله، بلکه بخاطر اینکه داشتند موضوعی را میخواندند که بزرگترین مشکل آنها در طول سالهای زندگی شان بوده است و نمیتوانستند شکست اش دهند.

پیام های دریافتی شامل بازه ی بسیار مختلفی از افراد مختلف از سنین متفاوت اند. از افراد عادی تا حتی متخصصان و دانش آموزان و دانشجو هایی از سراسر کشور.

بطور خلاصه، تمام این افراد دقیقا همین مشکل را در زندگی شخصی شان داشته اند. دقیقا همان مشکلی که من با میمون خوشگذرون ام داشته ام. یک میمون خوشگذرون که قابل کنترل نیست.

درجات مختلف اهمال کاری!

پس از خواندن تمام پیام ها و داستان های مختلفی که خواننده های مقالات من به اشتراک گذاشته بودند، شدت مشکلاتی که در حال نابود کردن زندگی آنها بوده است بسیار بسیار متغیر بین افراد مختلف بوده است. اما با مطالعه بیشتر دریافتم که تمام کسانی که به من پیام زده اند در چند نکته ی کلیدی مشترک بوده اند که باعث شد بتوانم آنهارا در چند دسته بندی مختلف جا دهم.

وجه متمایز کننده ی طیف افرادی که به من پیام داده بودند:

  1. اهمال کاران فاجعه

در میان انواع مختلف اهمال کاران، اهمال کاران فاجعه بد ترین نوع آنها هستند.

اهمال کاران فاجعه تقریبا تمام زمان خود را در ربع چهارم سرگردانند و این بودن در ربع چهارم باعث شده است که در حال نابود کردن زندگی شان باشند.

یک فرد اهمال کار تنها در صورتی به مرحله ی انفجار و فاجعه میرسد که دلایل زیر شامل حالش شوند:

  • میمون ذهنشان دیگر از هیولای وحشتناک نمیترسد.
  • آنها اهمال کاران معمولی ای هستند، اما در شرایطی از زندگی شان به سر میبرند که هیچ گونه فشار یا مسئولیت مهمی ندارند.

حالت اول، بدترین و ترسناک ترین حالت ممکن است. میمون آنها دیگر هیچ واکنشی به هیولا نمیدهد؛ و با توجه به پیام هایی که دریافت کردم مسئله ی چندان کمیابی نیست! در این شرایط فرد اهمال کار تقریبا قابلیت اینکه هر کار مهمی را در زندگی اش انجام بدهد را از دست داده است و یا در حال پایین رفتن در مارپیچ نابودی است و یا اینکه کاملا تسلیم شده است.

در حالت دوم، فرد اهمال کار ما چندان هم بد تر از بقیه آنها نیست. در حقیقت شرایط زندگی شان به گونه ای است که برای شخصیت آنها مصیبت بار است. طبیعت زندگی و کار آنها به گونه ای است که به هیولای وحشتناکشان هیچ دلیلی برای اینکه بیدار شود نمیدهد. و متاسفانه میمون از یک هیولای تنبل و بی حال هیچ ترسی ندارد. پس کنترل اوضاع را به دست میگیرد.

میمون خوشگذرون اهمال کاران فاجعه

نتیجه این خواهد بود که اهمال کاری که در مرحله ی فاجعه بار است، عملا هیچ کاری انجام نمیدهد. بسیاری از دانشجویان مقطع دکترا که به من پیام داده اند در این مرحله بوده اند.

۲. اهمال کاران متظاهر

ما تا کنون زیاد راجع به ربع سوم باهم صحبت نکرده ایم، اما ربع سوم ممکن است ترسناک ترین ناحیه در میان آنها باشد. ناحیه سوم جایی است که تظاهر کنندگان پادشاهی میکنند.

ماتریس تظاهر کنندگان

این دسته از افراد، یعنی اهمال کاران متظاهر، به ظاهر فعال می آیند، افرادی اند که ظاهرا بسیار مشغول کار های سازنده و فعالیت های پیش رونده هستند اما، در نهایت فقط یک تظاهر کننده اند.
یک اهمال کار در نقاب یک فرد پر کار. با گذراندن تمام وقتشان در ربع سوم، آنها به ظاهر بسیار مشغول به نظر میرسند، آنها مشغول هستند، اما مشغول به کارهایی غیر مهم که در نتیجه باعث شده است که هیچ پیشرفتی در زمینه دستیابی به اهدافشان نداشته باشند.

تظاهر کنندگان، میمون های بسیار باهوشی دارند. ربع سوم یکی از هوشمندانه ترین کلک های میمون است. او میداند که فرد تصمیم گیرنده منطقی موجودی زود باور است، مطمئنا اگر مدت زمانی را خارج از ربع چهارم یا شهر بازی سیاه بگذراند آرام خواهد شد و دیگر به میمون گیر نخواهد داد.

در نتیجه میمون یک حلقه ی زمانی بین ربع سوم و چهارم ایجاد میکند و باعث میشود تا فرد در این دو ناحیه در رفت و آمد باشد. و صد البته که این حقه استفاده از حلقه ی زمانی جواب میدهد! چرا که کارهای ربط سوم بنظر مفید می آیند و فرد اهمال کار به حساب اینکه در حال پیشرفت کردن است، توجهی به خارج از چارچوبی که میمون برایش ایجاد کرده است نمیکند.

این حقه بر پایه ی یکی از باور های درونی فرد اهمال کار بنا شده است، و این باور این است که مشغول بودن مساوی است با پیشرفت کردن و سازنده بودن.

در نتیجه فرد اهمال کار تمام روزش را در ربع سوم میشغول انجام دادن کارهایی از قبیل پاسخ دادن به پیام هایس، جواب دادن به پایمک های کاری، برقراری تماس با اشخاص مختلف، شرکت در جلسات مختلف، مرتب کردن برنامه زمانی و کاری و غیره میکند. او وقتی به زمانی که بیرون از شهر بازی سیاه گذرانده است فکر میکند، در نظر خودش یک فرد بسیار موفق است. اما در انتهای روز احساس میکند که یک جای کار میلنگد، احساس میکند که این حس خوشی که دارد، پوچ است. زیرا شهر بازی خوشنودی آنطور که باید و شاید برای او سرشار از خوشی نیست.
او شاید خودش را با انجام کار های ضروری روزانه اش و سر خودش را گرم داشتن توانسته باشد خودش را گول بزند که دارد پیشرفت میکند و یا کار مفیدی انجام میدهد، اما ضمیر ناخود آگاهاش میداند که کاری که باید انجام میداد را انجام نداده است. اینطور بنظر میرسد که زیر لایه های خوشنودی شخص از کار هایی که موفق به انجامشان شده، آتشفشانی از نا امیدی قرار گرفته است.

در حقیقت، فرد اهمال کار داستان ما، در یک کلاهبرداری بزرگ از نوع اهمال کاری گرفتار شده است. کلاه برداری ای که توسط میمون ذهنش به طور بسیار هوشمندانه ای طراحی شده است. به جای اینکه فرد در نبردی بین ناحیه دوم و چهارم باشد  با شکست دادن میمون به کارهایی برسد که در واقعیت منجر به پیشرفتش خواهند شد، میمون ذهنش او را به میدان نبرد اشتباهی سوق میدهد. میمون تظاهر میکند که با انجام دادن کار های روزانه و روتین، از فرد منطقی تصمیم گیرنده شکست خورده است تا با سرگرم نگه داشتن او، توجه او را از ربع دوم منحرف کند. در نتیجه شخص اهمال کار باورش میشود که دارد کارش را به نحو احسن انجام میدهد.

مشکل دیگری که اینجا وجود دارد این است که ربع سوم گاها خودش را در لباس ربع اول نشان میدهد. اینگونه باعث میشود فرد اهمال کار فکر کند کارهایی که دارد انجام میدهد کارهای مهمی هستند در حالی که اینطور نیست و صرفا کارهای ضروری زندگی آن شخص هستند.

به جمله ای که خود آیزنهاور در این باره گفته است توجه کنید:

چیزی که مهم است به ندرت ضروری است و چیزی که ضروری است به ندرت مهم است.

دوایت آیزنهاور
ژنرال دوایت آیزنهاور

به زبانی دیگر، ربع اول معمولا وجود ندارد. البته این همیشه صدق نمیکند اما برای بیشتر افراد چرا!
به خصوص برای آنهایی که در زمینه شغلی اشان در حال پیشرفت اند یا در حال تغییر شغل هستند. زیرا مهم بودن کارهای ضروری اغلب به این معنی است که فرد شدیدا در حال پیشرفت کردن است و اتفاق خوبی در حال افتادن است.

در نتیجه افرادی که همیشه یک کار ضروری در دست اجرا دارند افرادی اند که بیشترین ربع اول خالی را در زندگی شان دارند.

هرچه زمان میگذرد، من بیشتر به این نتیجه میرسم که شدیدا مشغول بودن به این معنی است که فرد ظرفیت ربع سوم اش پر شده است و حتی به احتمال زیاد در حال گذراندن فضای بسیار زیادی در ربع چهارمش است.


افرادی که واقعا کنترل زندگی سان را در دست دارند، اتفاقا وقت خالی بسیار زیادی را در میان برنامه هایشان دارند زیرا که تمام کارهایشان را در یک چارچوب خاص انجام میدهند. اما با توجه به باور غلطی که در اجتماع ما مبنی بر اینکه هرکسی وقت خالی زیادی دارد در حال طلف کردن زندگی اس است، یک اهمال کار متظاهر همیشه سعی میکند که مشغول به نظر برسد. و وقتی مشغول باشند احساس میکنند که دارند وظیفه شان را به خوبی انجام میدهند.

در نهایت با اینکه اهمال کاران متظاهر بهتر از اهمال کاران فاجعه به نظر می آیند، اما در حقیقت هر دوی آنها در زمینه ی انجام دادن کارهایی که واقعا مهم هستند کم کاری میکنند و باهم برابر هستند.

درس مهم این بخش این است که نسبت یه ناحیه سوم خودتان هوشیار باشید، ناحیه ی سوم به گردن شما قلاده میبندد و شمارا بر روی تردمیلی می اندازد که شما صرفا حس دویدن را دارید اما در حقیقت هیچ جابجایی ای نداشته اید.
اگر حواستان را جمع نکنید، ربع سوم کل زندگی و عمر شما را طلف خواهد کرد؛ این را به خوبی میدانم زیرا خودم زمان بسیار زیادی را صرف یک اهمال کار متظاهر بودن کرده ام.

۳.اهمال کاران موفق

در بین تمام کسانی که به من پیام داده اند، متخصصان و یا کار آفرینان نیز دسته بندی خودشان را دارند. کسانی که آرتیست هستند، متخصص فریلنسر هستند و یا یک کار آفرین و مدیر عامل هستند.

این افراد رییس زندگی خودشان اند و به موفقیتی جالب توجه دست یافته اند. در نتیجه پرداختن به مسائلی مانند بهبود مهارت های شخصی، گسترش دامنه ارتباطات و غیره برای آنها چندان ضروری به نظر نمیرسد، که باعث میشود این افراد در یک دسته بندی جداگانه قرار بگیرند. با اهمال کاران موفق آشنا شوید.

من هنوز هم نتوانسته ام بیشتر از کار آفرینانی که به داستان زندگی شان و موقعیت فعلی شان را به من پیام زده اند، میمون خوشگذرون ام را شکست دهم. او هنوز هم با من همزیستی دارد. اما تفاوت من با آنها این است که من یک ربع اول بسیار بزرگ برای خودم ساخته ام. یک ربع اول واقعی، نه یک ربع اولی که میمون برایم ساخته باشد و در حقیقت یک ربع سوم باشد. یک ربع اول حقیقی و خالص که کاملا با کار هایم پر شده است. زیرا که انتشار مقاله های آموزشی و در ارتباط بودن نوشته هایم با افراد واقعی و در نتیجه فشار حاصل از آن باعث شده است که کار ضروی من یا همان انتشار محتوی آموزشی به کار مهم من نیز تبدیل شود. به محض اینکه محتوی های مجموعه کاریزما مخاطبین قابل توجهی را بدست آورد، هیولای وحشتناک من نیز به این کار علاقه مند شد و بصورت دائما بیدار در کنار من حضور دارد.

اگرچه میمون بازهم از هر آنچه که در توان داشت برای خرابکاری در کارهای من دریغ نمیکند. تا آنجایی که اتمام نگارش این مقاله برای من یک عمر طول کشید!

اما یک تفاوت کلیدی بین میمونی که اکنون در مغز من زندگی میکند با میمونی که در طول پروژه های قبلی ام حضور داشت وجود دارد. در طول پروژه های قبلی، میمون تمام وقتش را در ربع چهارم مشغول انجام دادن کار هایی بود که واقعا جاه طلبانه و بلند پروازانه بودند، کارهایی مانند راه انداختن آموزشگاه زبان و غیره.

چرا که شخص منطقی تموم گیرنده درون من هنوز از آنچه در حال انجام دانش بود مطمئن نبود، هنوز نمیدانست که چه مسیری برای زندگی انتخاب خواهد کرد و با خودش میگفت شاید واقعا حق با میمون باشد و او بهتر میداند که من در چه زمینه ای موفق خواهم بود.

اما اکنون که من به نوشتن مقاله های موسسه کاریزما مشغول هستم، فرد منطقی تصمیم گیرنده مغز من قانع شده است که کاری که دارد میکند مهم ترین کار ممکن است و اکنون اکثر زمانش را در راستای انجام دادن کار مهم سپری میکند.

هیچ کس نمیتواند بگوید که کاملا اهمال کاری را شکست داده است، من نیز ازین قاعده مستثنی نیستم. اما حداقل به جرئت میتوانم بگویم که اهمال کاری من از کم خطر ترین انواع اهمال کاری است.

من یک اهمال کار موفق هستم.

ماتریس یک اهمال کار موفق

یک اهمال کار موفق، یک راه حل نسبی برای مشکلش با میمون پیدا کرده است. البته این راه حل اصلا زیبا نیست. و بعضی اوقات میتواند خطرناک و نا سالم نیز باشد. این راه حل بیشتر مانند این است که یک موتور خراب را بجای جوش دادن با هزاران دور چسب نواری به هم متصل نگه دارید.
درست است که کار خواهد کرد، اما نه برای همیشه.

در میان پیام هایی که دریافت کردم، پیام های زیادی از این دسته از افراد نیز وجود داشتند. اهمال کاران موفق. با خاندن پیام هایشان متوجه شدم که همه شان درست مانند خود من یک الگوی خاص داشته اند که باعث شده است همه شان موفق باشند اما کماکان اهمال کار.

یک اهمال کار موفق میتواند از زندگی اش راضی و خوشنود باشد؛ اما معمولا نه آن میزان از خوشنودی ای که باید و شاید.
به این دلیل که اهمال کاری هرچند بصورت موفق، برای شما موفقیت به ارمغان نمیاورد. کسی که یک کار را بصورت حرفه ای انجام میدهد الزاما موفق نیست. موفق بودن به این معنی است که در کنار زندگی حرفه ای، زندگی شخصی فرد نیز به همان خوبی و در یک هارمونی عالی پیش برود.
اهمال کاران موفق همیشه تحت استرس شدیدی ثرار دارند، همیشه سرشان شلوغ است و اغلب در دسترس نیستند. اهمال کاران موفق اغلب از شهربازی خوشنودی که بخش مهم و حیاتی ای در زندگی انسان هاست غافل میشوند زیرا خودشان را غرق در مسائل کاری کرده اند.

اهمال کاران موفق اغلب به محیط کار و تخصص شان محدود میشوند. امور کاری را میتوان در ربع اول رسیدگی کرد اما اهمال کاران موفق بندرت به ربع دوم میروند. وقتی همه چیز خوب است و فرد در مسیر موفقیت است که به همان میزان ارزشی که به ربع اول میدهد، به ربع دوم نیز توجه کند؛ ربع دوم جایی است که افراد واقعا پیشرفت میکنند و خارج از چهارچوب فکر میکنند.

بزرگترین بحران نسل بشر: اهمال کاری

هم اکنون مشکلات بزرگ تری نیز در دنیا وجود دارند؛ مانند فقر، گرسنگی، بیماری های فیزیکی و روانی، اعتیاد و غیره. در کنار این مشکلات زندگی یک اهمال کار موفق یک زندگی ممتاز محسوب میشود اینطور فکر نمیکنید؟

حقیقت این است که تمام اهمال کاران موفقی که به من پیام زده اند به این موضوع اشاره کرده اند که مشکلاتی که با آن دست و پنجه نرم میکنند نه تنها خودشان بلکه اطرافیانشان را نیز آزار میدهد.

هم چنین این مشکل برای دنیا هم یک افسوس بزرگ به شمار می آید. چرا که به ازای هر استیو جابز، بیل گیتس و سایر افرادی که با کارهایشان زندگی مارا تحت تاثیر قرار داده اند، همان اندازه و بلکه بیشتر افراد با استعدادی وجود داشته اند که نتوانسته اند با زندگی اشان کار خاصی بکنند زیرا مشغول مبه اهمال کاری بوده اند و هیچگاه از ظرفیت های خود نهایت استفاده را نبرده اند.

در زندگی هر شخصی یک سری “نقطه های زمانی” مشخص وجود دارند. و این کاملا به خود شما بستگی دارد که چطور ازاین نقطه های زمانی استفاده کنید.

آکادمی کاریزما
نقطه های زمانی زندگی شما

به تفاوت بین فردی که در طول هفته سی ساعت از وقتش را در ربع دوم میگذراند با فردی که در طول هفته به زور دو ساعت را در ربع دو بگذراند، توجه کنید.

از آنجایی که ربع دوم جایی است که برای بسیاری از افراد، پیشرفت های واقعی حاصل میشود، شخصی که سی ساعت از وقتش را در هفته در ربع دوم میگذراند، پانزده برابر شخصی که دو ساعت در آنجا حضور دارد در طول زندگی اش به دستاورد های مختلف خواهد رسید.

در واقعیت این عدد میتواند بسیار بزرگ تر از پانزده برابر باشد؛ چرا که دستیابی به هدف های مختلف و پیشرفت رشد صعودی ای به شکل باینری ای دارد.

تفاوت بین یک فرد معمولی با یک فرد موفق و ممتاز میتواند به سادگی به نحوه ی گذراندن نقطه های زمانی زندگی شان بستگی داشته باشد.

آکادمی کاریزما

آیا راه نجاتی هست؟

چرا که نه؟! یک ضرب المثل معروف انگیسی است که میگوید “هیچ چیزی در زندگی تان به درستی کار نخواهد کرد اگر شما کار نکنید”

در ادامه یک سری از نگرش هایی که باید برای شکست دادن معضل اهمال کاری بدست آورید را برایتان توضیح خواهم داد.

توهم هایتان را دور بیاندازید

برای اینکه نحوه ی گذراندن نقطه های زمانی تان را بهبود ببخشید، در قدم اول باید یاد بگیرید که دنیارا مانند یک کریستال شفاف، بر اساس ماتریس آیزنهاور، همانطور که واقعا هست ببینید؛ که به این معنی است که تمام توهماتتان را دور بریزید.

شما نیاز دارید که با یک تفکر عمیق، معنی دقیق و مشخص و تفاوت بین دو واژه ی “مهم” و “ضروری” را برای خودتان تعریف کنید. چرا که کارهای مهم و ضروری برای هرکس متفاوت است. رسیدن به این مهم نیازمند این است که به یک پرسش حیاتی پاسخ دهید. “چه کاری برای شما بیشتری اهمیت را دارد؟”

“برت مک کی” کار های مهم را اینگونه تعریف میکند:

کار های مهم کار هایی هستند که در مسئولیت های بلند مدت ما نقش دارند و اهداف و ارزش های ما را مشخص و تعیین میکنند.

برت مک کی

این تعریف یک تعریف ساده برگرفته شده از عمق و هسته ی مرکزی تشخیص کارهای مهم است؛ شما میتوانید هرگاه که نیاز به ارزشیابی کارهای در دست اجرایتان داشتید، به این تعریف مراجعه کنید.

فرایند تشخیص کار هایی که ضروری هستند و کارهایی که ضروری نیستند، فرایند سختی است که برای انجام آن نیاز دارید تا بنشینید و با خودتان مشخص کنید کار های ضروری و غیر ضروری برای شما چه تفاوتی دارند.

کار ضروری به این معنی نمیتواند باشد که “چه کاری من را به زور به سمت خودش میکشد” کار ضروری اینگونه قابل تشخیص است که چه کار مهمی دارید که سریع تر انجام شدنش بسیار مهم تر و سودمند تر از دیر تر انجام شدنش است؟

با توجه به این تعریف، گذراندن زمان با خانواده تان در جمله کارهای ضروری دسته بندی میشود؛ در صورتی که اگر با تعریف عامیانه به آن نگاه کنید یک کار غیر ضروری به نظر خواهد آمد.
در نتیجه بهتر است تعیین اینکه چه کاری ضروری است و چه کاری ضروری نیست را به عهده ی فرد تصمیم گیرنده منطقی تان واگذار کنید و این کار را بر عهده ی هیولای وحشتناکتان نگذارید.

خرد و حکمت در فرد منطقی تصمیم گیرنده وجود دارد. پس وقتی شما تصمیم گیری تشخیص بین کار های ضروری و غیر ضروری را به هیولای بدون مغزی مانند هیولای وحشتناک میسپارید، شما خرد و حکمت را ازین معادله حذف کرده اید.

شما میتوانید کارهایی که برای هفته آینده تان باید انجام دهید را بصورت واقع گرایانه در چهار ناحیه ی ماتریس آیزنهاور بچینید و ببینید که کدامشان در کدام ناحیه قرار خواهد گرفت. اگر به واقع در انجام این کار رو راست و سخت گیر باشید، از چیزی که در ماتریس خواهید دید اصلا خوشحال نخواهید شد.

رئیس ذهن خود باشید (نشان دهید که در مغز شما رئیس شمایید و نه میمون خوشگذرون)

به محض اینکه کارهایتان را در ماتریس آیزنهاور طبقه بندی کردید و به طور قاطع مرز بین بخش های آن را مشخص نمودید، نوبت انجام مهم ترین کار این پروسه و حتی زندگی تان است؛ زمان این است که تصمیم بگیرید که قصد دارید چه میزان از زمان خود را در هر یک از نقطه های زمانی زندگی اتان صرف کنید. و میخواهید این زمان را چگونه بین نواحی مختلف ماتریس آیزنهاور پخش کنید؟

این کار برای اهمال کاران، سخت ترین چالش زندگی شان است.

پاداش انجام این کار بسیار واضح است. شگفت آور است که یک انسان به چه میزان میتواند بازدهی داشته باشد و به کارهای مختلف اش بپرداز در حین اینکه تعادل سبک زندگی شخصی و کاری اش را حفظ کند، اگر کنترل نقطه های زمانی مختلف زندگی اش را بدست بگیرد.
و افرادی که کنترل نقطه های زمانی شان را بدست نگیرند، تقریبا اکثر زمانی که دارند را در نواحی سه و چهار به بطالت خواهند گذراند و در نتیجه نه برای کار هایشان و نه زندگی شخصی شان زمان نخواهند داشت.

یک اهمال کار اگر در تنگنا های ترسناک زندگی قرار بگیرد و به اندازه کافی تحت فشار باشد ممکن است یک نیم قدمی در مسیر درست بردارد که البته نحوه دستیابی اش به این قضیه، انجام دادن کار هایی است که او را تبدیل به یک اهمال کا رموفق میکنند است، چیزی که من اکنون هستم. البته بسیار بهتر از چیزی است که قبلا بوده ام.

اما این مانند این است که بجای اینکه نحوه ی مبارزه و دفاع شخصی را یادبگیریم، یک بادیگارد استخدام کنیم.

اصلی ترین هدف یک اهمال کار این است که در ابتدا یاد بگیرد چگونه میتواند به رییس زندگی خودش تبدیل شود.

آکادمی کاریزما

حقیقت درون یک فرد اهمال کار این است که اصولا باید فرد منطقی تصمیم گیرنده ذهنش در کنترل تمام امور باشد و رهبر ذهنش باشد؛ اما در حقیقت اینطور نیست. فرد منطقی تصمیم گیرنده اغلب بدون اینکه کاری از دستش بر بیاید، همراه با امواجی که دو حیوان بی مغز ( میمون و هیولای وحشتناک) تولید میکنند، جا به جا میشود

او تمام وقتش را در نواحی سه و چهار طلف میکند. تا زمانی که فرد منطقی تصمیم گیرنده ی ذهن یک اهمال کار، نتواند کنترل مغز را بر عهده بگیرد، با قطعیت میتوان گفت که مشکل فرد اهمال کار حل نشده است.

کلام آخر

اگر در گوگل سرچ کنید که “چگونه اهمال کاری را شکست دهیم” با هزاران مقاله مختلف رو به رو خواهید شد که همه ی آنها راه حل های فوق العاده ای برای این کار ارائه داده اند. مشکل این مقاله ها این است که آنها اغلب برای انسان های سالم نوشته شده اند و فرد اهمال کار یک انسان سالم نیست. او فرد دیوانه ایست که خیال میکند سالم وعاقل است. در نتیجه اهمال کاران مقاله هارا میخوانند، نصیحت های آنها را متوجه میشوند و خیال میکنند که آنهارا انجام میدهند و موفق میشوند، که در حقیقت این طور پیش نخواهد رفت.

پیش از آنکه یک اهمال کار بتواند به نصایح عمل کند، اول باید کنترل مغزش را به عهده داشته باشد. یک راننده ی فورمول یک میتواند توسط بهترین مربی های دنیا آموزش داده شود و بهترین نصیحت ها و تاکتیک های ممکن را دریافت کند. اما اگر وقتی زمان مسابقه فرا رسید، شخص دیگری کنترل پدال گاز و فرمان را در دست داشته باشد تمام آن آموززش ها و نصایح بلا استفاده اند.

تنها راهی که یک اهمال کار میتواند کنترل را در اختیار خود بگیرد بر میگردد به پیش بینی ای که خودش در درونش انجام داده است، “خط داستانی”.
در خط داستانی فرد باید مشخص شده باشد که او میتواند اهمال کاری را شکست دهد و فرد باید این نکته را باور داشته باشد.

در عمیق ترین لایه های این قضیه، جنگ بین میمون و فرد منطقی، جنگ اعتماد به نفس هاست. هرکسی که در این جنگ اعتماد به نفس بیشتری داشته باشد و به کاری که در حال انجام دادنش است ایمان بیشتری داشته باشد، برنده این نبرد خواهد بود و در نهایت کنترل را بر عهده خواهد گرفت.

تفاوت بین یک فرد اهمال کار و غیر اهمال کار به سادگی به این موضوع برمیگردد که، فرد منطقی و میمون درون یک اهمال کار، هر دو باور دارند که میمون حاکم مطلق مغز شخص اهمال کار است. منتهی در مغز انسان غیر اهمال کار، هم میمون و مهم فرد منطقی تصمیم گیرنده بر این باورند که فرد منطقی حاکم مطلق و موجود برتر مغز است.

رابطه ی بین اعتماد به نفس میمون و فرد منطقی تصمیم گیرنده، مانند این است که هر دو شان در دو سوی یک الا کلنگ نشسته باشند، اگر اعتماد به نفس یکی بالاتر برود اعتماد به نفس دیگری کاهش خواهد یافت. چگونگی تغییر این اعتماد به نفس برمیگردد به اینکه شما خط داستانی خودتان را چگونه مشخص کرده اید.

اصلی ترین نکته این است که شما در هوشیار ترین حالت ممکن باشید. هوشیار نسبت به اینکه چه کاری ضروری است و چه کاری مهم است. و از مهم تری، هوشیار نسبت به فعالیت ها و حضور میمون!

میمون دوست شما نیست، نبوده و هرگز نخواهد بود. اما متاسفانه او نیز بخشی از ذهن شماست و غیر ممکن است که بتوانید از شرش خلاص شوید. در نتیجه عادت کنید که نسبت به حضور و فعالیت هایش هوشیار باشید؛ زمانی که صبح ها از خواب بیدار میشوید، میمون آنجا حضور دارد، زمانی که تصمیم میگیرید بنشینید و کاری انجام دهید یا درسی بخوانید، او آنجا خواهد بود؛ زمانی که شما تمام انگیزه و انرژی تان را برای انجام کاری نیاز دارید، میمون آنجا خواهد بود تا تمام انگیزه و انرژی شمارا با خودش ببرد.

اما توجه داشته باشید که اصلی ترین منبع تغزیه میمون، ناخود آگاه شماست.
میمون از ناخود آگاه شما انرژی میگیرد. اما زمانی که شما هوشیار هستید، هرگاه متوجه حضور میمون شدید به سادگی با خودتان بگویید “میبینم که بازم میمون سر و کله اش پیدا شده”.

شما با این کارتان به ارامی شروع میکنید تا او را از شرایط استانداردش خارج کنید. او عادت به دیده شدن ندارد، او عادت ندارد کسی با او حرف بزند. اگر به خوبی این کار را با تسلط انجام دهید، شاید به زودی روزی برسد که صرفا با گفتن جمله ی”الان وقتش نیست میمون” او را از صندلی راننده به کنار پرت کنید.

در آن لحظه، زندگی شما برای همیشه تغییر خواهد کرد.

پایان.

• مسیریابی

آکادمی کاریزما

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

18 − ده =

>

مبین آریانی

  • 0 ثانیه
  • 0 دقیقه